دلتنگی...


دلم تنگه...

دلم واسه اون کوچه های که از اول تا آخرش رو راه میرفتیم تنگ شده

دلم واسه اون  روزهای  که پیشت بودم تنگه

کاش میشد روزهای گذشترو برگردونم

برگردونم و دوست داشتنم رو پنهان نکنم

برگردم به اون روزها وبگم

عشقم عاشقتم...

دیروز...

پیش هم بودن اگر دیروزها لطفی نداشت  ارزش دیروز را امروز باور میکنیم

درد و دل

خدا...

خدایا میشنوی؟

صدامو میشنوی؟

دارم صدات میکنم

ازت کمک میخوام

با تواااااااااااااام...

آخه چرااااااااا

مگه من بندت نیستم؟

چرا هرچی بد بختی باید سر راه من باشه؟

تو که نمیخواستی به حرفام گوش بدی!

چرا منو آفریدی؟

دیگه خسته شدم

از خودم

از اطرافیانم

از تو

از زندگی

از همه چیز

اما بازم میگم

خدایا شکرت

اگه بودی...

کاش بودی

بودی سرم رو روی شونهات میذاشتم و گریه میکردم

داد میزدم و میگفتم خسته ام

از همه چیز

از زندگی

از آدما

دوس داشتم حتی واسه یکبارم شده دستتو بگیرم

و

تمام بدن سردم گرم بشه

اما حالا که نمیتونم

فریاد میزنم میگم

متنفرم ازت

زندگی امروز

امروز پدری دخترش را برای نان فروخت

امروز دختر 10 ساله ای مادر شد

امروز دختری در ماشین شیشه دودی با پسری همخواب شد

امروزپدری خشم بیرون را بر پشت همسر پریودش خالی كرد

امروز دختری در التماس چشمانش در چهار دیوار زن شد

امروز مادری در مقابل پسر سه ساله اش با مردی همخواب شد

امروز عشق دختر باكره را با اسكناس سبز سنجیدند

امروز دلم برای امروزم گرفت..

نمیدانم دنیای شما كثیف است یا چشمان فاحشهء من؟

مادر...

چه شبهای تا صبح کنارمن نشستی

برای ناخوش بودنم غصه خوردی

برای مریضی هایم گریه کردی

حافظه زمان کودکی هم  یاری ام نمیکند

دوس دارم تورا بر قالیچه ای بنشانم

و

تورا به بهترین نقطه دنیا ببرم

تورا آنجا ببرم و به همه بگویم

دوستت دارم مادر

پدر

بر جای پایت بوسه میزنم

هرجا که تو رد شده باشی پاک و مقدس است

خاک پایت را تبرک میکنم بای درد های بی درمانم

دستان پینه زده ات را بوسه میزنم

به پایت می افتم و التماس میکنم

از تو طلب بخشش میکنم

تامرا برای تمام بدی و زشتی هایم ببخشی

دوست دارم روی بلندترین قله دنیا بایستم

و

فریاد بزنم تمام بهشت ارزانیت

دوستت دارم پدر

روزگار...


روزگار همیشه هر چیز که تو میخواهی به تو نمیدهد

بعضی وقتها چیزی را که تو میخواهی از تو میگیرد

شاید به نظر بعضی ها روزگار نامرد است

اما روزگار به ما میاموزد که به هیچکس اعتماد نکنیم

چون

عزیزترین و باارزش ترین چیزی که در دنیا داریم ازما میگیرد

نیلوفر...


دوست داشتم نیلوفری باشم

که

به دوره تو بگردم تا تمام بدی هایت را بپوشانم

و از تو در برابر ضربات نگه داری کنم

اما تو نذاشتی و نخواستی

تو از مرداب نیلوفر دیگری انتخاب کردی

کس دگر آمد و نیلوفر تو شد

اوهم به دور تو پیچید

همه قافل از اینکه

خوبی های تورا پوشاند و بدی هایت را برای من نمایان کرد

کاش میدونستی...


کاش میدونستی وقتی کنارم هستی آروم میگیرم

وقتی نیستی هزارجور حرف آماده میکنم واسه گفتن
میخوام بشینم باهات درد و دل کنم

اما وقتی میبینمت

هیچکدوم از دردام یادم نمیاد

کاش میدونستی بودنت

باعث از بین رفتن خیلی از دردام میشه

قافل...


چقدر سخت بود

وقتی با تو صحبت میکردم

و

میدونستم تو برای من نیستی

وقتی دستاتو میگرفتم

و

میدونستم با گرفتن دستم هیچ حسی نداری

وقتی باتو قدم برمیداشتم

و

میدونستم دلت جایی گیره

وقتی شبا به خاطرت گونم خیس بد

و

تو خواب اونو میدیدی

چقدر سخت بود

که من به دونبال به دست آوردن دل تو بودم

قافل از اینکه دلت تو دست کس دیگری

برگرد...


تا وقتی بودی

بودنت را احساس نکردم

حال که رفتی

میفهمم که چقدر دوستت داشتم

چقدر جای خالیت ا احساس میکنم

نبودنت را...

شنیدن صدای خنده ات را

سنگ صبور من

برگرد

ستاره...

 

به ستاره ها نگاه میکنم

یکی را برای خود انتخاب میکنم

دوست داشتم ستاره بغلی آنرا تو انتخاب میکردی

ولی هیچوقت

همچین اتفاقی نمی افتد

چون تو

ستاره ات را در آسمان دل دیگری انتخاب کردی

و

امکان عوض کردنش را نداری

عاشق شدن...     عاشق ماندن...


همه میگفتند

عاشق شدن هنر نیست

عاشق ماندن هنر است

ولی من میگفتم

نه... نه... نه...

روزی به این حرف رسیدم که دیر بود

چونتو عاشق من شدی

هما عاشقم نماندی

ولی من...

عاشق تو شدم و عاشق تو میمیرم

زلزله...


ما میرسیم

آری...

بهم میرسیم

اماااااا...

اما روزی که دیگر عاشق هم نیستیم

روزی که عشق بین ما از بین رفته

کاش همانطور که عاشق شدیم

عاشق بمانیم

شیرینی عشق مثل عسل
ترسش مثل تصادف

به وجود آمدنش مثل زلزله

زلزله ای که همه جارا خراب میکند

خرا شدنش مثل مصیبت

فراموش کردن عشق مثل از دست دادن همه کس آدم است

چشم های تو...


از دور میبینمت

دیدنت

حتی از دور

حتی یک لحظه

برای من زیباست

برای من که دیوانه ی توام

دیوانه چشمان تو

چشمان مشکی که در آن

دنیای خودرا دیدم

زشتی را زیبا دیدم

بیابان را گلستان دیدم

غم را شادی دیدم

و بدی را خوبی دیدم

ترسم از این است که

همین دیدن از دور

همین دیدن یک لحظه تورا

از دست بدهم

شب...


چه شب های به خاطر تو بیدار ماندم

گریه کردم تا صبح

وای که چه بهانه هایی  برای اشک هایم آوردم

چه حرفهایی به خاطر عاشق شدنم شنیدم

ولی هنوز

دست از دوست داشتنت نکشیدم

ولی تو...

بدون اینکه اشکی بریزی

بهانه ای بیاوری

حرفی بشنوی

دست از دوست داشتنم برداشتی

نوشته های خودم

دیوار...

من اینطرف دیوار 

و

تو آنطرف دیوار

مانع ما فقط

یک دیوار آجریست

هر چه سعی میکنم

این دیوار کهنه و آجری

خراب نمیشود

هرچه با تیشه بر ریشه اش میزنیم

نمیشود

شاید...

شاید قسمت ما این است که

از پشت دیوار آجری

همدیگر را دوست داشته باشیم

دیواری که هیچوقت خراب نمیشود

هیچوقت...

 

نوشته های من

سایه...

بیش از صدبار توبه کردم

آری دوست داشتنت را

توبه کردم

ولی...

توبه خود را شکستم

تو که هستی که

به خاطر تو توبه ی خودرا میشکنم

حتی بیش از صدبار

تو که هستی که

که مهرت بر دلم افتاده

تو که هستی که

برای من مثل سایه ای

آری

من فقط سایه ات را میبینم

سایه ای که

چندین وقت پیش
روی دیوار افتاده

دلگرمی من همان سایه است

سایه ات را از من نگیر

نوشته های من

اشک...

وقتی تو از راه میرسی

اشک گونه هایم را خیس میکند

ولی پشتم را به تو میکنم

تا تو اشک منرا نبینی

شاید تو نمیدانی که

خیس شدن گونهایم  به خاطر توست

گونه هایم را پاک میکنم

برمیگردم وبا خوشحالی دروغین

به تو سلام میکنم

دلیل خیس شدن گونه هایم دل دادن به توست

ولی تو

به کس دیگری دلت را دادی

که

هیچوقت دوستت نداشته

و میدانم که

تو هیچوقت از دوست داشتن من باخبر نمیشوی

نوشته های من

شهر رویا...

صدا می آید

صدای پا

آری تو میایی

میشنوم

درست است

تو صدایم میکنی

ولی کسی نمیشنود

تو میایی

دست مرا میگیری

من را میبری

بازهم کسی نفهمید

آری من در شهر رویا هستم

در شهر رویا با تو راه میروم

راه میرویم

در آنجا فقط من و تو هستیم

میخندیم

فریاد میزنیم

کسی نمیشنود

میترسم...

میترسم شهر رویاها روی سرم خراب شود

آری شهر رویاهایم خذاب شد

چون دیگر تو نیستی

نوشته های من

افسوس...

دوستت دارم ...

ولی... ولی...

نمیدانم که چطور باید بگویم

میترسم اگر بگویم

تو از من برنجی

اگر نگویم خودم میرنجم

میترسم بگویم

تو از پیشم بروی

حال ترسم ریخته

می گویم

چون تو دیگر نیستی

در لحظات آخر به تو میگویم

دوستت دارم

تو برگشتی و به من نگاه کردی

وگفتی که دیگر دیر شده

و

وقت رفتن

و رفتی

شاید اگر زودتر میگفتم

تو پیشم میماندی

ولی افسووووووووس...

نوشته های من

سراب...

میبینمت

میدوم سمتت

ولی

ولی تو نیستی

سمت دیگر را نگاه میکنم

تو سمت دیگر ایستاده بودی

صدایم کردی

دوباره به سمتت دویدم

بازهم نیستی

ناپدید می شوی

تو میروی

آری تو دیگر برای من

مثل سرابی

که هرچه به طرفش میروی

ناپدید میشود

نوشته های من

فصل حقیقی عشق...

فصل حقیقی عشق

زمانی است که بگویی

غیراز ما

کسی عاشق نیست

ونخواهد شد

وتو دیگر

از عشقت جدا نخواهی شد

این نظر تو بود

امیدوارم یادت باشد

ولی

من میگویم

فصل حقیقی عشق

زمانی است که

تو به آن که دوستش داری نرسی!

مثل من

عاشق تو بودم

اما هرگز به تو نرسیدم

نوشته های خودم

 

عشق...

من فکر میکردم

یعنی تصور میکردم

که تو هیچوت من را دوست نداشتی

چون هیچوقت پیش من نبودی

ولی فکرم اشتباه بود

حال به این جمله پی بردم

که

عشق آن نیست که کنارش باشی

عشق آن است که به یادش باشی

فهمیدم اگر کنارم نبودی

به یادم بودی

 

نوشته های خودم

پنجره...

این کاره همیشه من شده

که پشت پنجره اتاقم منتظره تو باشم

تا توبیایی

ببینمت

ولی هیچوقت نتوانستم

هردفعه یا خسته شدم یا تو نیومدی

ولی انقدر می ایستم تا تو بیای

و

به تو بگویم

دوست دارم

اگر کسی یکبار به تو خیانت کرد این اشتباه از اوست ، اگر کسی دوبار به تو خیانت کرد این اشتباه از توست

خدا...

دیشب خدا آروم صدام كرد و گفت خوابی؟ عشقت تو بغله یكی دیگستو تو آروم خوابیدی؟ لبخند زدمو گفتم؛ خدا جونم این همون مخلوقیه كه موقع آفریدنش به خودت "آفرین" گفتی